لینکهای قابل دسترسی

خبر فوری
جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳ ایران ۰۱:۱۳

دنیای بی امید ِ نو



گروه پاپ بریتانیایی بی جیز. از چپ، رابین گیب، بری گیب و موریس گیب
گروه پاپ بریتانیایی بی جیز. از چپ، رابین گیب، بری گیب و موریس گیب
رابین گیب هم مرحوم شد. یکی دیگر از آنها که دوستش داشتم و از صدا و هنرش سالها لذت برده بودم هم مرد. من ، در مورد مرگ به هیچ وجه احساساتی نیستم. هر جانداری بالاخره می میرد و مرگ هم ، نفساً نه شادی بخش است و نه اندوه بار. به ویژه که طرف ، با ما روابط رمانتیک نداشته باشد ، و آثارش هم به یمن وسائل فنی ، دست یافتنی بماند.

اما وقتی آدم به سراشیب عمر افتاده باشد ، در هر مرگی چیزهائی می بیند که قبلاً نمی دیده. با هر مرگی چیزی از دنیائی که می شناخته ناپدید می شود و چیز یا چیزهای دیگری جای آن را می گیرد. به این ترتیب دنیا برایش کمی ناشناخته تر می شود ، شاید کمی کمتر دوست داشتنی. وقتی خیلی جوان نباشی و شکوه و شکوه کنی که دنیا هم دنیای قدیم ، می گویند : ناراحت نباش، برای قدیمی ها همه چیز های جدید و جوان نامأنوس و غریب است و تطبیق یافتن با آنها دشوار.

اما این حرف لغوی است که جوان ها همیشه از آن برای توجیه بی سلیقگی ها ، خامدستی ها تنبلی ها و شکست های خود در برابر بزرگترها و مجرب تر ها و فهمیده تر ها استفاده می کنند. اما در هر دوره ای ، زشت و زیبا ، صدف و خزف و دوست داشتنی و نفرت انگیز وجود دارد. در همان نسلی که «بی جیز» و موسیقیدان ها ، معماران و فیلم سازان و نقاش ها و و بازیگران بزرگ را بوجود آورد ، موسیقی روح خراش ، فیلم های بد ، نقاش های شارلاتان ، شاعران خالی بند ، و نویسندگان بی مایه هم فراوان بود. هنوز هم همین طور است و ربطی هم پیری و جوانی صاحب نظر و صاحب هنر ندارد.

حقیقت دیگر آن است که تاریخ بشر ، به صورت خط مستقیم ،منسجم یا رو به تکامل نیست. ایام شکوفائی و اعتلا دارد و روزگاران انحطاط و حضیض. و حالا وقت مردن و افتادن و از میان رفتن معیار های داوری در مورد هر پدیده ای است.

روزگار جوانی ما ، دهه های بیرون آمدن دنیا از یک رشته جنگ های جهانی و محلی ویرانگر و مرگبار بود. دنیای سازندگی بود و امید و نوید. از مصرف فولاد و سیمان و صابون و کاغذ و هنر و ادبیات گرفته ، تا نگاه به آینده همه چیز در صعود بود و به سوی فراز. سازندگی و ادب و نظم و دانش ، خوب بود و آنارشی و اخلال و خشونت و بی تربیتی بد.

با آن که در آن دهه ها هم مکتب ها و مسلک های مذهبی و سیاسی ِ منادی اغتشاش وبر هم زدن هر ارزش و معیار زیبائی و والائی هم کم نبود ، ودر میان آنها سوسیالیسم استالینی و مائوئی ، و آنارشیسم، و هیپی گری و بیت نیک بازی و تروریسم و ...اولاً زورشان به تمدن و زیبائی و سازندگی نمی رسید. ثانیاً دست کم همه این مکتب ها و مسلک ها ، هدفی داشتند و مقصدی. هر چند دست نیافتنی یا بشر آزار. از پس جوامع بزرگ بشری هم بر نمی آمدند.

تصاویر آینده سرشار بود از اصطلاحات ناشناخته یا من در آوردی مثل : کارما،موجو، نیروانا و...همه جا پر بود از مقاله ها و رساله ها و کتاب ها و رساله ها و فیلم های آینده نگر و نوید بخش: قرار بود فن آوری چنان پیشرفت کند که انسان هائی که مجهز به موتورهای کوچک بسته بر پشت هستند ، به جای وقت تلف کردن در راه بندان های خیابان ها، پرواز کنند و به سرعت به مقصد برسند. خیابان ها چند طبقه بودن، آدم مصنوعی ها کارهای خانه را انجام می دادند، کپسول هاو لوله های غذا، خورد و خوراک را راحت می کردند و ما می توانستیم آدرس خانه های خودمان را در کرات سماوی دیگر، و درایستگاه های فضائی به دوستانمان بدهیم که به دیدنمان بیایند.

اما امروز، دقت کرده اید. ازآن همه آینده نگری، هیچ نمانده است.در هیچ مقاله ای یا رساله ای نویدی در مورد دنیای «شجاع نو» نمی یابیم. افسانه های علمی- تخیلی تقریباً یکسره داستان آدم کشی های پرخون، یا انواع و اقسام دراکولاهاست. حتی سفینه های فضائی هم همه به سیاره های پر از هیولاهای سفاک می رسند. نشانه های واپس گرائی و پسامدرنیسم ارتجاعی ، را در همین غرب که زمانی منادی پیشرفت بود،همه جا می بینیم.

وسط مراکز خرید باشکوه، بندانداز ها ابروی خانم های شیک را نازک می کنند، گاری های مسافرکش که به نیروی پای یک آدم با سرعت اندک راه می سپرند و خیابان ها را بند می آورند، قهوه خانه هائی که در آنها درجوانان ِ با ظاهر غریب قلیان می کشند، کامیونچه هائی که کنار خیابان های مدرن غذاهای سردستی می فروشند...و همه گوئی به بهانه های زیست محیطی یا ضد امپریالیستی یا چه می دانم...از جاهای عقب مانده دنیا به پایتخت های فرنگ و آمریکا اسباب کشی کرده اند ، عملاً به معنای شکست بشریت در پیشرفت وپیشبرد جهان است .

هنر و ادب امروز هم از همین قماش است: «بیت نیک» گری ها ، هیپی گری ها، «ایندی گاث»بازی ، لیدی گاگا،جنگ گرسنگی ها، گروه های راک خودآزار و گوش آزار متالیک و مشابهاتش ، خالکوبیده ها و حلقه در بینی و ناف کرده ها ، «ایندی گاث» بازی و... در همه اینها چیره دستی هست، نیروی تخیل هست ، حتی زیبائی هم تا حدودی جان به در برده است. اما «سلیقه» آنقدر دگرگون شده که وارونه شده است: ستایش زشتی و ادای احترام به خشونت. ورزش ِگروهی ِ اشغال اینجا و آنجا، کتک زدن پلیس ها و از میان بردن سرمایه ها و سرمایه داران، بمب گذاری انتحاری و نیست گرائی ِ مطلق. بی هیچ هدف یا حتی شعار مشخصی. به رهبری اینترنت ف با انبوهی از اطلاعات، و در غیبت شگفت انگیز دانش و تخیل.
برای همین است که هر «رابین گیب» یا «دانا سامر»ی که می میرد، تکه ای دیگر از دنیای رمانتیک قدیمی محبوب من هم کنده می شود ودر فضای نامتناهی به سوی ابدیت می رود. دنیائی که آنقدر پلشتش کرده اند که دیگر در آدم حتی حسرت از دست دادنش هم وجود ندارد.

گذر عمر به آدم شجاعت گفتن هرچه دلش می خواهد را می دهد. بی بیم از آن که جوان ها و جوانه ها را نفهمی و مسخره ات کنند. و بی آن که بترسی که بگوئی « رابین گیب» و ترانه «لطیفه ای گفتم که همه دنیا گریستن آغاز کرد.»را به لیدی گاگای پست مدرن ترجیح می دهم: لالا اولالا،لالا اولالا،اولا رانانا، رانا اولالا
XS
SM
MD
LG