غزلی سروده ابراهیم باستانی پاریزی، معروفیتی زیاد به دست آورد، زیرا غلامحسین بنان آن را در یادبود استادش ابوالحسن صبا خواند.
یاد آن شب که صبا بر سر ما گل میریخت
بر سر ما ز در و بام و هوا گل میریخت
سر به دامان منت بود وز شاخ بادام
بر رخ چون گُلت آرام صبا گل میریخت
خاطرت هست که آن شب همه شب تا دم صبح
گل جدا، شاخه جدا، باد جدا گل میریخت
نسترن خم شده، لعل تو نوازش میداد
خضر گویی به لب آب بقا گل میریخت
زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه که من
میزدم دست بدان زلف دو تا گل میریخت
تو فرو دوخته دیده به مه و باد صبا
چون عروس چمنت بر سر و پا گل میریخت
گیتی آن شب اگر از شادی ما شاد نبود
راستی تا سحر از شاخه چرا گل میریخت؟
شادی عشرت ما باغ گل افشان شده بود
که به پای تو ومن از همه جا گل میریخت
یاد آن شب که صبا بر سر ما گل میریخت
بر سر ما ز در و بام و هوا گل میریخت
سر به دامان منت بود وز شاخ بادام
بر رخ چون گُلت آرام صبا گل میریخت
خاطرت هست که آن شب همه شب تا دم صبح
گل جدا، شاخه جدا، باد جدا گل میریخت
نسترن خم شده، لعل تو نوازش میداد
خضر گویی به لب آب بقا گل میریخت
زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه که من
میزدم دست بدان زلف دو تا گل میریخت
تو فرو دوخته دیده به مه و باد صبا
چون عروس چمنت بر سر و پا گل میریخت
گیتی آن شب اگر از شادی ما شاد نبود
راستی تا سحر از شاخه چرا گل میریخت؟
شادی عشرت ما باغ گل افشان شده بود
که به پای تو ومن از همه جا گل میریخت